دل نوشته های مریم



قبلنا انقد مغرور و خودشیفته بودم که به کسی محل نمیدادم شاید چون هر کی منو میدید خوشش میومد و این باعث غرورم میشد . 

 

+ عشق آدمو ذلیل میکنه .

 

یاد یه روزی برام امروز زنده شد و خواستم بنویسم 

با دوستم بودم .طبق معمول با سرویس دانشگاه برمیگشتیم تو آزادی پیاده شدیم . برادر دوستم همیشه میومد دنبالش خیلی بد دل بود و شکاک . اینسری براش کار پیش اومده بود و نتونسته بود بیاد دنبال دوستم .

با خودمون گفتیم خوبه که نیومده برج زهرمار . یه کم حرف زدیم و چیزی خوردیم . خواستیم خداخافظی کنیم که دوستم گفت بیا با من بریم منو تا یه جایی همراهی کن بعد خودت برو . قبول کردم . داشتیم میرفتیم که از دور یه پسر خوشتیپ و قد بلند با چهره خوب چشممونو گرفت .از دور که داشت میومد سمت ما تو دلم گفتم کاش این مال من بود . یهو دوستم بهم گفت وای این پسره رو!

چقدر باحاله .کاش مال من بود 

منم گفتم ول کن بابا . اینجوری نگوهاااا میاد سمت من . گفت آره آره اصلا خیلی بد بود .بی ریخت بود  آخه اون از هر کسی خوشش میومد برعکس میشد و پسره میومد سمت من

خلاصه پسره اومد و از کنارمون رد شد . 

ماهم مسیر خودمونو رفتیم تا اینکه دوستم رفت و منم مسیرو برگشتم از دوباره . همینجور که داشتم میرفتم دوباره اون پسر رو دیدم تعجب کردم 

رفتم سمت بی آر تی   دیدم اونم اومد . عینک دودی به چشم داشت و این جذابترش کرده بود .

گفت ببخشید خانم ؟ برگشتم سمتش 

گفت  سلام . یه چند لحظه میتونم وقتتونو بگیرم . 

گفتم بفرمایید . گفت میشه باهم آشنا بشیم؟ 

 منم که مغرور . گفتم نه و بدون توجه بهش گذاشتم رفتم

ازش خوشم اومده بوداا ولی نمیدونم چرا ردش کردم

غرورم اجازه نداد خب 

 

تا رفتم زنگ زدم به دوستم گفتم اگه بدونی چی شد؟ گفت لازم نیست بگی لابد اون پسره جذبت شده و توام خل بازی درآوردی و ردش کردی . گفتم آره دقیقا 

گفت تو خیلی خری . گفتم میدونم 

 

این دختر خیلی وحشی بود . الانم همینطوره

یه بار که داشت رانندگی میکرد یه ماشینیه از کنارش با سرعت رد شد جوری که کم مونده بود بهش بزنه 

یهو سرشو برد بیرون در حین رانندگی گفت هی یااااابو 

من که انتظارشو نداشتم نگاش کردم گفتم چقد تو وحشی هستی دختر . بدبخت اون شوهرت میخندید

واقعا بی اعصابه . با هر کسی هم که آشنا میشه میگه به ​​​درد نمیخوره . فکر کنم ایراد از خودشه صدبار گفتم اخلاقتو درست کن فقط میخنده 

دیوونست دیگه دیوونه

 

باید یه قراری بذارم باهاش دلم براش تنگ شده 

هنوز اون داداشش هر جا میره دنبالشه . اونم خوب بلد بپیچونه . 

آخرین بار که همو دیدیم گفت بیا زن داداش من بشو . گفتم مگه دیوونه ام . داداش بد دلتو میخوای بندازی بمن؟ میگفت میخوام از دستش راحت بشم . بهش بگم؟

گفتم بخدا بگی نه من نه تو هااا . گفت زن بگیره درست میشه هااا .‌ گفتم از این بحث بگذریم بهتره

داداشش انقد قد بلنده که باید با نردبون بری ببینیش


دیشب عروسمون میگفت به فال قهوه اعتقاد داری؟

گفتم نه فال قهوه بلکه به هیچ فالی اعتقاد ندارم

گفت ولی دختر عمه عروسمون فال قهوه میگیره همشم واقعیه . گفت برای من گرفت هر چی گفت درست بود 

گفت فقط یه مورد برام ابهام داره و هنوز مشخص نیست ولی تو فالم بود .‌ گفتم چی؟ گفت که خانومه گفته یه زنه دنبال شوهرته و شوهرت بهش محل نمیده ولی زنه همش دور و ورشه .

میخندید و میگفت متتظر اون روزم .

گفتم اینا الکیه.میگفت نه بخدا هر چی گفت درست بود . منم چشمامو الکی گرد میکردم به نشانه تعجب و یه عه ای میگفتم که اونم آب و تاب میداد به راست بودن فالش خندم گرفته بود

انقد گفت که به شوخی به خواهرم گفتم بیا ما هم یه سر بریم برا فال قهوه . 

گفتم برا تفریح خوبه . خواهرمم موافقت کرد که بریم سرگرم بشیم یه چند ساعتی 

برادرم که شنید گفت من نمیزارم برید . چیه آخه حرفای الکی و تو خالی . تازه در مورد منم مزخرف گفته

عروسمونم میخندید و میگفت من فقط منتظرم حواستو جمع کن . 

 

 

من حتی فال حافظ هم که میگرفتم آقای حافظ با من ساز مخالف میزد. نیتم چیز دیگه ای بود فالم یه چیز دیگه میشد

اصلا اعتقاد ندارم به فال . جالب اینه کتابشو دارم 

 

فردا قرار گذاشتم با دوستم خدا کنه به موقع برسم که وحشی نشه

چند وقت پیش داشتم فکر میکردم که اگه کنکور حذف بشه نصف مردم ایران دیگه نون واسه خوردن ندارن  خودمونیما؛ اینقدر که مافیا و اینا داره که . ولی کنکور هر چه قدر هم بیخود باشه ، یه چیز خوبی داره. بیشتر درک میکنی که اونی که حواسش هست داری تلاش میکنی خداست. و خدا همه چی رو میبینه حتی بهتر از خودت. و واقعا درک میکنی جمله ی "الحسین مصباح الهدی و سفینه النجات" که اگه از کشتی بی افتی پایین میشی اون قایق طوفان زده ای که اگه به ساحل برسه مشرک میشه .

نمی دونم چه قدر باید از سازمان سنجش تشکر کنم که بهم حس واقعی محبت خدا تا حدودی نشون داد و واقعا خدا رو تو لحظه لحظه زندگیم باید به کار ببرم. حتی روی دیوار میزم نوشتم : امسال دست خالی نیستم . خدا رو پیدا کردم و میکنم .

و چه قدر قشنگه وقتی حالت بده و فقط سجاده ست که حالتو خوب میکنه .

.

پ.ن: خیلی وقت بود ننوشته بودم نه ؟ اخه هر روز امتحان داریم و خیلی وقت نمیکنم 


با داداشم رفتیم رستوران.غذا سفارش دادیم نشسته بودیم رو یکی میز صندلیایی که تو دیوار کار میذارن ‌.هیچ جا رو نمیتونستیم ببینیم جز رو به رو .تقریبا هم تاریک بود فضا .و نورهای فانتزی گوشت تلخ این ور اونور گذاشته بودن .‌‌خلاصه .منم اصلاااا به این فضا ها آشنایی ندارم تو تاریکی هیچ جااارو نمیدیدم .داشتم کور مال کور مال با داداشم‌ که رو به روم نشسته بود حرف میزدم که دیدم یه آقایی اومد و نشست میز رو به روی ما .این آدم انقدددد قیافه اش آشنا بود که من فک کردم تو تاریکی پسر عمویی پسر‌خاله ای کس و کاری از ماست .به داداشم گفتم داداش این آقاهه کیه انقددد قیافه اش آشناس ای خداااا.!هم دانشگاهیمه هم کلاسیمه .ای خدا این‌کیه .داداشم از تو آینه ای پشت سر من نصب بود یه نگاه به آقاهه کرد گفت دیگه نگاش نکن.بعدا بهت میگم .من مگه میتونستم ؟آایمر گرفته بودم .خیلیم آدم خوشتیپ و با شخصیتی بود .هی من غذا میخوردم و نگا میکردم ببینم میشناسم یا نه .که آقاهه برگشت یه لبخند به من زد و با دوستش بقیه غذاشو خورد .لبخندو که دیدم فک کردم یا خدااااااا اینم منو میشناسه .بسم الله !جلو داداش ضایع میشه الان.یه کمم زیادی بهم برخورد .دیگه سرمو بلند نکردم‌نگاش کنم .رستورانم خلوت خلوت بود .جز ما و اونو و یه اکیپ پسر که طبقه بالا نشسته بودن صدا خنده هاشون میومد هیشکی نبود .!

گفتم خدایا هر جا ما میریم این آشنا ها و دوست و فلان از سر ما دست بر نمیدارن .اون از کربلا که یهو استاد دانشگاهم جلوم سبز شد و اتاقشون اتاق بغلی ما بود .اینم اینجا!ای بابا!با اون لبخند مسخره اش !

آقاهه اومد برا حساب غذا .به آقاهه گفت مرسی که اینجا رو انتخاب کردین خیلی لطف کردین و تا کمر تعظیم کرد واسه اونو و دوستش .آقا منو میگی گفتم چه با شخصیتن این رستورانیا.به به .چقددد تشکر کرد .بعد داداش من صداش کرد .هیچی نگفت صورت حسابو کوبید رو میز رفت .به من انقددددد برخورد .انقددددد اعصابم خراب شد میخواستم بلند شم فحش بدم .

ما بلند شدیم بریم .اونام بلند شدن .دم در داداشم یه سلام به آقاهه داد و یه لبخندو در اومدیم بیرون .گفتم داداش جان من بگو کی بود .من هیچ حالیم نشد .مخم ترکید ای خداااااا.داداشم گفت اوووه هول .تو نشناختیش ینی؟گفتم نه به خدا.گفت پرت نگو .گفتم بااااور کن.نشناختم.گفت این مجری تلویزیونه بود دیگه .به جان خودم میخواستم بدوئم برم طرف ماشینش توپارکینگ که جلو ما پارک بود .بگم جاااااان من ؟به من لبخند زدی ؟؟؟ای وااااااااای تو به من لبخند زدی .!وووویییییی.تو کجا اینجا کجاااااااااااااااااا!هی خدااااا.این چه آایمری بود.ای وااای حالا فک میکنه من براش میمیرم انقد زل زدم بهش .ای خاک تو سرت تی تی .

اینم شانس ماس دیگه!


اولین بار ۱۶ سالگی‌ عاشق شدم،فکر میکنم عاشق شدم.دوران ِ اولین حرفهای عاشقانه،اولین نگاه ها و تپش های پرشورِ عاشقانه و خیلی از اولین هایی که انگارفقط مخصوص عشقِ .
هرچقدر سنم بره بالا،ازدواج کنم،مادر بشم،غرقِ کارکردن و شلوغی و رخوتِ روزمرگی بشم، فکرنکنم یادم بره اون روزها و حال وهوای اون سالها رو.هنوز خیلی چیزا ازش یادم؛ لبخندش،نگاهش،طرز نشستن وبرخاستن ‌و راه رفتنش‌.لحن صداش، صدای بمی داشت و خشن و نرم بود. تصاویرش توی خیالم زنده اند .
اولین طعمِ خوشبختی و لذتِ واقعی رو شاید ،شاید نه،قطعا بااون آدم چشیدم،و رخنه کرده بود کلِ شادی جهان در وجودِ من.
امروز از اون روزا خیلی گذشته، اما هنوز یادِ اون ایام سایه میندازه روی روزگار و ساعتهای زندگیم.دارم دنبال دلیلش میگردم،دلیلِ انبوه انرژی روانی که روی بعضی چیزها میذارم و هیچ داد و ستدی در کارنیست.بقول استادِ عزیزی تنها پول هامون خرج میکنیم وچیزی عایدمون نمیشه.
نمدونم چندسال بایدبگذره که دیگه اقلااز نظر خودم عاشقش نباشم،اصلامیشه همچین چیزی؟یا میاد اون روز؟؟؟
چندروزپیش داشتم  با دوستِ جانی صحبت میکردم و بهش گفتم که نمدونم چندسال دیگه به این روزا میخندم یاحسرت میخورم .جواب قشنگی داد گفت بهار! تو نمتونی به این حسهای عمیق بخندی یا مگه میشه به خاطر وجود همچین روح و‌احساس زیبایی حسرت خورد؟مگه میشه احترام نذاشت به  این جنس از حس هامون!
راست میگفت، چندسال بعد،شاید حتی دلم بخواد برم ازش تشکر کنم بابت حسهایی که تنها با اون میشد این اولین ها رو تجربه کرد.چندسال بعد شاید حس های پخته و بادوام تری رو بشه چشید.و حتی شاید اتفاقات بهتری بیفته .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها